شب بود و شهر
پر بود ازسایه های درد
و در گوشه ای از یک پیاده رو
پسرکی بود که سر بر بالین مادر نهاده بود
و برایش می خواند مادر
آن لالایی پر درد:
لالا لالا گل باغم
بخواب ای خوشگل نازم
بخواب ای نازنین من
بخواب ای شمع عمر من
لالا لالا دلم تنگ است
دل مردم پر از سنگ است
به ظاهر شاد و خندانند
ولیکن سخت نالانند
یکی از درد بی فکری
یکی از درد بی عشقی
یکی از درد تنهایی
یکی هم غرق رویایی
......................
به دلها گرد بی مهری
به جانها درد بی دینی
به دیده اشک بدبینی
به بینی آب سر مستی
به ظاهر عابد و ساجد
به باطن فاسق و فاسد
.......................
لالا لالا گل باغم
بخواب ای خوشگل نازم
بخواب ای نازنین من
بخواب ای شمع عمر من
چه گویم من از دردها
تمامی ندارند سنگها
خدا هم می شود تنها
اگر باشد در این دنیا